عزیز آقا و طاهره قبل از انقلاب با هم ازدواج کرده اند و خدا پسری به نام محسن به آنها داده است. در جریان انقلاب در شب دهم عاشورا اهالی محله به همراه نماینده شان نایب که برادر طاهره می باشد در پی اعتراض به چند خارجی که مست کرده ند به خیابان آمدند و پلیس وقت تهدید به تیراندازی به سمت آنان می کند.

عزیز آقا فرار کرده و عقیده دارد که نباید خود را به کشتن دهد تا پسرشان یتیم شود، اما طاهره در آن شب مقاومت کرده و تیری به وی شلیک می شود که برای همیشه نقص عضو پیدا کرده و دیگر بچه دار نمی شود. البته عزیز آقا بعد از انقلاب که حالا محسن پسر نوجوانی شده حقیقت شب دهم عاشورای قبل از انقلاب و فرارش از صحنه را تعریف نمی کند و به وی دروغ می گوید.

محسن وقتی حقیقت ماجرای شب دهم عاشورا و فرار پدرش را می شنود سخت از اینکه پدر به وی دروغ گفته ناراحت می شود و عقیده دارد که پدرش و امثال او میدان را خالی نمی کردند دشمن شکست می خورد...