مجموعه تلویزیونی «روزی روزگاری» اینروزها از شبکه آیفیلم در حال پخش است و همین موضوع بهانهای شد تا به بررسی و تحلیل این سریال بپردازیم.
تلویزیون ایران در دهههای گذشته آثار زیادی تولید کرده، اما تعداد اندکی از آنها توانستهاند به آثار «کلاسیک» بدل شوند؛ یعنی آثاری که نه فقط در زمان پخش که سالها بعد هم ارزش دیدن دارند و نسلهای تازه همچنان با آنها ارتباط برقرار میکنند. سریال «روزی روزگاری» به کارگردانی امرالله احمدجو بیتردید یکی از این آثار است. این مجموعه با روایت سرگذشت یک راهزن به نام مرادبیگ و تحولی که در شخصیت و زندگی او رخ میدهد، چیزی فراتر از یک قصه تاریخی یا ماجراجویانه ارائه میدهد: سفری فلسفی از ظلمت به روشنایی، از خشونت به مهر و از بیهویتی به انسانیت.
داستان «روزی روزگاری» بر محور شخصیتی شکل میگیرد که در ظاهر یک راهزن بیرحم است. مرادبیگ در نزاعی با گروهی دیگر از راهزنان به سرکردگی "حسام بیگ" زخمی میشود و خانوادهای ایلیاتی او را از مرگ نجات میدهند. همین نقطه آغاز، سرآغاز دگرگونیهای بزرگ است. حضور در میان ایل و مواجهه با سادگی، پاکی و صداقت آنها، آرامآرام مرادبیگ را از درون متحول میکند. او که تا دیروز نانش در خون و غارت بوده، بهتدریج ارزشهای دیگری را کشف میکند: محبت، صداقت، مسئولیت و در نهایت ایمان.
این خط داستانی در عین سادگی، ظرفیتهای زیادی برای روایت دارد؛ چرا که «استحاله» انسان از سیاهی به سپیدی، یکی از کهنترین و در عین حال جذابترین درونمایههای ادبیات و سینماست. همین ویژگی سبب شده «روزی روزگاری» فراتر از یک روایت تاریخی صرف باشد و به یک اثر نمادین بدل شود.
بیتردید یکی از مهمترین دلایل ماندگاری این سریال، حضور زندهیاد خسرو شکیبایی در نقش مرادبیگ است. شکیبایی با بازیاش به این شخصیت جان بخشیده؛ شخصیتی که میتوانست به یک تیپ تکبعدی تبدیل شود، اما با ظرافت بازی او، چندلایه و انسانی شده است. مرادبیگ در آغاز راهزنی است مغرور، پرخاشگر و بیاعتنا به اخلاق، اما همانطور که بعد از پناه آوردن به ایل، زخم اصابت گلوله بر جسم و تنش التیام مییابد، روحش نیز کمکم با آشکار کردن زخمهای پنهان، راهی تازه مییابد.
شکیبایی در این نقش هم خشونت را باورپذیر نشان میدهد و هم لحظههای عاطفی و شکنندگی شخصیت را. نگاههای عمیق، مکثهای سنجیده و صدای خاص او باعث میشود مخاطب تحول مرادبیگ را با تمام وجود لمس کند. شاید بتوان گفت اگر کسی جز شکیبایی این نقش را بازی میکرد، مرادبیگ هرگز چنین ماندگار نمیشد.
در کنار مرادبیگ، شخصیتهای دیگری نیز در پیشبرد قصه نقش کلیدی دارند. حسام بیگ با بازی محمود پاکنیت نمادی از تقابل است و سعی دارد به نوعی یک ضدقهرمان را تداعی کند. او گرچه در مسیر خود با فراز و نشیبهای زیادی مواجه میشود، اما حضورش همچون آینهای است که در برابر مرادبیگ قرار میگیرد. مقایسه تصمیمها و رفتارهای این دو، نشان میدهد چگونه یک انسان میتواند با انتخابهایش سرنوشت متفاوتی برای خود رقم بزند.
خاله لیلا با بازی ژاله علو نیز شخصیتی است که از یک سو نشانهای از خرد و تجربه زنانه است و از سوی دیگر بار تراژیک قصه را بیشتر میکند. او با وجود ضعف جسمی و سالخوردگی، حضور معنوی قدرتمندی در روایت دارد و در لحظات حساس، صدای وجدان جمعیِ ایل میشود.
و البته نمیتوان از برخی شخصیتهای فرعی مثل قلیخان گذشت؛ شخصیتی که با بازی بهیادماندنی شادروان جمشید لایق، نمونهای از تناقضهای انسانی را مجسم میکند. قلیخان عمری راهزنی کرده، اما در لحظهای حیاتی آرزو دارد یک کاروان را سالم به مقصد برساند و البته نمیتواند. این شکست روحی، او را میشکند و مرگی تلخ اما پرمعنا برایش رقم میزند.
مرگ قلیخان یکی از صحنههای تأثیرگذار سریال است. او که هزار کاروان را غارت کرده، طبق عهد خود تصمیم میگیرد برای نخستین بار یک کاروان را بدون دستدرازی سالم به مقصد برساند، اما تقدیر یا ناتوانیاش این اجازه را نمیدهد. همین ناکامی، او را از درون میخورد. لحظهای که قلیخان با چپقی در دست و در حالی که چشم به افق دوخته، جان میسپارد، سرشار از نماد است. افقی که دیگر دستنیافتنی است، حسرتی که هرگز جبران نمیشود و مرگی که آرام اما سنگین فرا میرسد. این صحنه یادآور این حقیقت تلخ است که گذشته همچون سایهای، تا آخرین لحظه با انسان میماند و گاهی تلاش تا واپسین دم هم نمیتواند آن را از شانههای او بردارد.
این مرگ نه فقط سرنوشت یک راهزن که آیینهای از سرنوشت بسیاری از انسانهاست؛ کسانی که فرصت تغییر را به تعویق میاندازند تا زمانی که دیگر دیر شده است.
«روزی روزگاری» در ظاهر یک سریال تاریخی – ماجراجویانه است، اما در لایههای زیرین خود، مضامین عمیق اخلاقی و اجتماعی را بررسی میکند. مهمترین آنها موضوع تغییر و استحاله انسان است. سریال نشان میدهد که هیچکس ذاتاً محکوم به تباهی نیست. حتی یک راهزن بیرحم هم میتواند در مواجهه با عشق، صداقت و ایمان، دگرگون شود. این پیام امیدبخش در دل فضای تلخ و پرخشونت قصه، به مخاطب انرژی میدهد.
از سوی دیگر، سریال به نقش جامعه و محیط در تحول انسانها نیز میپردازد. مرادبیگ در خلأ تغییر نمیکند؛ او به دلیل مواجهه با خانوادههای ایلیاتی و ارزشهای ساده آنان، آرامآرام پوست میاندازد. این پیام مهمی است: جامعه و ارتباطات انسانی، بستر رشد یا سقوط افراد است.
همچنین میتوان مضامین فلسفی دیگری نیز در متن دید: مبارزه میان تقدیر و اختیار، سنگینی گذشته بر حال انسان، و تلاش همیشگی برای یافتن معنای زندگی. این مضامین باعث میشوند «روزی روزگاری» صرفاً یک سریال سرگرمکننده نباشد، بلکه به اثری تأملبرانگیز مبدل شود.
از نظر ساختاری، سریال امرالله احمدجو ویژگیهای خاصی دارد. ریتم آرام و تأملبرانگیز آن، در تضاد با آثار پرشتاب و حادثهای امروز، فرصتی به مخاطب میدهد تا درون شخصیتها نفوذ کند. زبان دیالوگها نیز رنگ و بوی ادبی و کهن دارد، بیآنکه تصنعی یا غیرقابلفهم باشد. همین زبان خاص، فضایی شاعرانه به سریال میبخشد.
کارگردانی احمدجو نیز بهخوبی توانسته فضای صحرایی مورد نیاز قصه را بازآفرینی کند. استفاده از لوکیشنهای طبیعی، نماهای باز و لانگشاتهایی که عظمت طبیعت را نشان میدهد، در کنار موسیقی متن بهیادماندنی، فضایی حماسی و در عین حال انسانی خلق میکند.
امروز، سالها پس از تولید این سریال، «روزی روزگاری» همچنان در ذهنها زنده است. دلیل این امر فقط قصه جذاب یا بازیهای خوب نیست؛ بلکه شاید به این برمیگردد که سریال توانسته پرسشهای جاودانه انسانی را مطرح کند: آیا انسان میتواند تغییر کند؟ آیا گذشته قابل جبران است؟ نقش عشق و ایمان در نجات آدمی چیست؟
این پرسشها همواره تازهاند و هر نسلی که به تماشای این اثر بنشیند، میتواند پاسخهای تازهای برای خود بیابد.
(به قلم سیاوش میرزایی برای وبسایت آیفیلم)
بیشتر بخوانید:
رضا داوودنژاد؛ زندگی، نقشها و خاطرهها